امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

بهانه قشنگ زندگی

پسرم ...

تو در لحظه لحظه های من سهیمی... در شادی هایم...  نگرانی هایم... و حتی در این روزهای خاکستری ....ام! می خواهم بودنت را فقط در روزهای آرامم  شریک کنم این روزها را حاشیه بزن... برای این روزهایم دعا کن... دعا کن باران ببارد....               عزیزم ... تو برای من همان قطره ی بارانی   تمام سهم من از آسمان... باریدنت برایم زیباست  تمام سختی این روزها فدای چشمهای معصومت.... قطره ی آسمانی ام.... دوستت دارم... ...
2 اسفند 1390

گل من

    عزیزتر از جانم ، من در چشم تو کتاب زندگیم را میخوانم و هر بار که مژه های تو بهم میخورد یک صفحه از زندگی را برای من ورق میزند .                                         ...
19 بهمن 1390

در دلهای مادرانه

پسرم امیر محمد: در آغوشم که می گیرمت ، تمام وجودم غرق در لذتی می شود که در وصف نمی گنجد.ظاهرش این است که تو به من محتاجی. اما از خدا پنهان نیست که محتاج تر از تو به من ، منم که به تو محتاجم. مامانی برام دعا کن من امروز به خاطر یادآوری خاطرات گذشته زندگیم خیلی سر در گم و ناراحتم کمکم کن تا فراموش کنم آنچه را که نباید به یاد آورم. هرچندوجود تو نشانگر این است که بعد از تمام مشکلات خدا لطفش را شامل حالم کرده تا با مادر بودن دنیایی پر از نشاط و آرامش داشته باشم.   ...
14 دی 1390

در گذر زمان دلم پيش تو مانده

پسر عزيزم  زمان میگذره و من بزرگ شدنت خندیدنت قد کشیدنت رو میبینم .شاید روزی در تصوراتم کلمه مادر شدن معنایی داشت عاطفی اما اینک وقتی حس مادرانه را تجربه میکنم و میبینم بودنت در زندگی ام چراغ امید است .باعث سربلندی من است که نام مقدس مادر را برایم گذاشتند عزيزكم دوست دارم پروانه های امیدت هر روز بر اوج خوشبختی پرواز زنند و منو پدرت شاهد خوشبختی تو باشيم   ...
7 دی 1390

برای امیر محمدم

امیر محمد من ... تو از کدوم ستاره کنده شدی و اومدی تو آغوش من ...   از کی اینهمه بزرگ شدی .. کی اینجوری قد کشیدی ...   یعنی دو سال و یک ماه شد که دارم مزه ی عسلیتو زیر دندونام مزمزه می کنم ...یعنی دارم باهات بزرگ میشم .... به حرف میام ... راه می افتم ... قد میکشم ...   اما انگاری هیچی ندیدم .. هیچی نفهمیدم .. کی بود می گفت بزرگ شدن بچه هاتونو خوب نگاه کنین ... من نگاه کردم اما توی دور تند این زندگی .. توی وانفسای شلوغ پلوغی جهان بی در و پیکر اطرافم ... من خیلی کم تونستم ببینمت قشنگ من ... نازنین من ... شیرین من .. ببخش منو مهربون...
7 دی 1390

حس من

امیر محمد جان نفس هايم به نفس های تو بسته است برای كشتنم نيازی به خشونت نيست از من كه دور و دورتر شوی نفس كشيدن از يادم می رود امیر محمد جان نمی دونم چرا هر روز که بزرگ و بزرگتر می شی دلم بیشتر می گیره چون می دونم بچه ها بزرگ که می شن از پدر مادرهاشون دورتر می شن منو ببخش می دونم حس قشنگی نیست ولی واقعیت داره     ...
7 دی 1390

ريشه اي در قلبم

یادم هست که همه اتفاقات خوب زندگيم  از کجا شروع شد و درک کردم دیگه خودم  تنها نیستم ، یه اتفاقی افتاد یه حس ناب که با تمام وجود لمسش کردم... آنجا نقطه شروع من بود ، لحظه آغازم ، اون لحظه بود که وجودم پر شد از  شور عشق و حس کردم  که میتونم خیلی زیاد کسی رو دوست داشته  باشم و حس کردم که خودم هم چقدر زیبا شدم..... حس شیرینی که دلم طعمش رو چشید و بعد از اون تمام سلولهای بدنم  شیرین شدند ،  حتی عقلم با همه داناییش از این طعم شیرین  لذت برد.... شاید قشنگترین و بهترین لحظه ای که هر آدمی بهش میرسه همین باشه... حالا تو ، تو خاک وجودم ریشه کردی و ...
7 دی 1390

نفسم

از روزی که اومدی آدم دیگه ای شدم دیگه برای خودم نیستم تو کنار منی تو همه زندگی منی پسرم چقدر دیگه باید منتظر بمونم تا بهم بگی دوستت دارم؟ توی این مدت فقط به تو فکر کردم همه روح و جسمم عشق و زندگیم تو بودی امیدوارم از اینکه به دنیا آوردمت راضی باشی و شکوهمندانه زندگی کنی امیدوارم همیشه به وجودت افتخار کنيم و تو هم به ما. آرزو می‌کنم طعم عشق را بچشی وهر آنچه را که لیاقتش را داشته باشی به دست آوری. آرزو می‌کنم روزهای شادیت بسیار بسیار بیشتر از روزهای غمگینت باشند. آرزو می‌کنم آزاد زندگی کنی و بتوانی لابه‌لای درختان پرشکوفه بهاری پرواز پرندگان را نظاره گر باشی. آرزو می‌کنم لبخند رضایت و خو...
7 دی 1390

بشنو و عمل کن

پسرم حواسمون باشه دل آدما ؛ شیشه نیست که روی آن " هــا " کنیم ؛ بعد با انگشت قلب بکشیم و وایسیم آب شدنش رو تماشا کنیم و کیف کنیم !!! رو شیشه نازک دل آدما اگه قلبی کشیدی ...! باید مردونه پاش وایستی !!!   بيشمارند آنهایی که نامشان آدم است ... ادعایشان آدمیت ... کلامشان انسانیت ... رفتارشان صمیمیت ... ... حال ... من دنبال یکی میگردم که ... نه آدم باشد ... نه انسان ... نه دوست و رفیق صمیمی ...! تنها صاف باشد و صادق ...! پشت سایه اش خنجری نباشد برای دریدن ...! هیچ نگوید ...! فقط همان باشد که سایه اش میگوید ...! صاف و یکرنگ ...!     چه چیزی در پس مردمک های چشمانت پنهان بود ؛...
26 آذر 1390