امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

بهانه قشنگ زندگی

می خواهم که بدانی

   امروز و هر روز من می خواهم بدانی وقتی می گویم دوستت دارم،این فقط یک کلمه نیست با یک معنی ساده... این یک احساس است،در کنار قلب من یک عاطفه است که وجود دارد به خاطر تو....   به خاطر چشمان تو،صدای تو به خاطر خنده ی تو  که قلب مرا روشن می کند،کلماتم را،زندگیم را روشن می کند دوستت دارم یعنی تو برای من شادی می آوری و به من آرامش می دهی... دوستت دارم یعنی تو شگفت انگیزی انکار ناپذیرو همینطور عجیب یعنی دوستت دارم تاابد     ...
12 بهمن 1390

تو مایه های شعر

نازنین ماه شب چارده من    گل خوش رنگ و لعاب زندگی سه بهار میگذره از زندگیت   آرزومه تو باشی همیشگی میدونی همین دیروز بود انگاری   ظهر پنجشنبه  که به دنیا اومدی اسمت هم امیر محمدشدو ما همگی عاشق اسم تو شدیم ای گل پسر      خب دیگه یواش یواش بزرگ شدی   حالا مرد کوچک خونمونی               ولی بعضی  موقع ها شیطونکی خونه لبریز میشه از حجم سکوت        شب که چشاتو روی هم میزاری ماه برات قصه میگه تو رختخواب...
8 بهمن 1390

تولد بابایی علی

  امروز تولد بابایی مهربون گل پسره   همسر عزیزم:   امشب   شعري نخواهم نوشت    شمع را......   براي تولدت روشن ميكنم   و پرهايم را طواف ميدهم   بر گرد آتشي كه تــــو در جانم روشن كرده يي   تكه خاكستری كوچك كافي است .....   تا پر سوخته حرمت پيدا كند.   جشن تولد توست   و من    باز به دنيا مي آيم و خاكستر مي شوم....   تا راز حضور تو را بدانم.   ققنوسم من امشب!       &...
17 دی 1390

می نویسم برای تو

برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است. تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند. در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم. ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم تا مثل باران هر صبح برایت شعری می سرودم . آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم و بر صورت مه آلودت می لغزیدم . ای کاش باد بودم و همه عمر را در عبور می گذراندم تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی شود برای دلتنگی هایم ... ...
13 دی 1390

من و پسر

  وای که چه عشقی میکنیم میخندی وقتی اون دندونای سفید و خوشگلتو می بینیم موقع خندیدنت یا وقتی دستمو با دستای کوچولوت می گیری و با خودت می بری توی اتاقت و با اشاره از من می خوای کتابهاتو بهت بدم مخصوصاً یه کتاب که توش عکس قطار داره وای وای وای از این عکس به محض دیدنش یه ریز از من می خوای ببردمت بیرون و بریم سوار مترو بشیم چون فکر می کنی این عکس ، عکس همون قطاری که یه بار باهاش رفتیم مشهد جوجوی مامان نمی دونم چرا بعضی وقتا انقدر لجبازی می کنی سعی می کنی که حتماً حرفت پیش بری حالا که کوچولوی و ما هم باید باهات مدارا کنیم ولی به محض اینکه یه کم بزرگتر و عاقلتر شدی باید بدونی کاری که مامان و بابات برات...
7 دی 1390

باران زندگی من

  تو یعنی پاکی باران تو یعنی لذت دیدن تو یعنی یک شقایق را به یک پروانه بخشیدن   تو یعنی از سحر تا شب به زیبایی درخشیدن تو یعنی یک کبوتر را زتنهایی رها کردن   خدای آسمان ها را به آرامی صدا کردن   تو یعنی روح باران را متین و ساده بوسیدن   و یا در پاسخ یک لطف به روی غنچه خندیدن     ...
7 دی 1390