كارمند كوچولوي مامان
سلام عزيزم
چند روز پيش صبح زود طبق معمول داشتم يواشكي از خونه مي اومدم بيرون تا برم سركار ديدم يهويي مثل فنر از جات پريدي و خوابالو خوابالو به من گفتي مامان بريم اداره دير مي شه ها من هاج و واج موندم با اون خواب عميقي كه تو رفته بودي چجوري يهو از خواب بيدار شدي و حالا مي خواي همراه من باشي تا محل كارم بعد از كلي صحبت كردن و قطع شدن اميدم از اينكه تو قانع بشي و بموني خونه لباساتو عوض كردم و رهسپار اداره شديم
تا رسيديم وزارتخونه اونجا مورد استقبال همكارا قرار گرفتي و حسابي ازت پذيراي شد و بعدشم شيطنت و آتش سوزندنا شروع شد و من و همكارا فقط مي تونستيم تماشا كنيم چون تقريباً كنترل كردن شما بدون اينكه اشك بريزي يه خورده مشكل بود و بنا بر درخواست همكاران كه مي گفتن"بذار راحت باشه" منم احترام گذاشتم و شما رو براي چند ساعتي به حال خودت گذاشتم تا بهت خوش بگذره و يه خاطره خوب توي ذهنت بمونه....
البته تاريخ روي عكسها به خاطر تنظيم نبودن اشتباهه