امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

بهانه قشنگ زندگی

سفر به سرزمين وحي (بخش اول)

1391/4/14 8:34
نویسنده : مامان مریم
301 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم مي خوام اگه خدا توفيق بده جزئيات سفرمون به مكه و مدينه رو براساس يادداشتهاي هر روزم توي وبلاگت بزارم.

 

 

 

امروز 23 خرداد ماه ساعت 3:30 صبح : با زنگ ساعت از خواب بيدار شوديم هم من و هم بابا علي جون دل تو دلم نبود خدا مي دونه و بس كه دستام مي لرزيد اشك توي چشمام جمع شده بود نمي دونم چرا خودم تو خونه بودم و روحم جاي ديگه ،بعد از اينكه نماز خونديم بابا علي جون ساكهاي سفرمون كه از شب قبل آمده بود بست و گذاشت بيرون حالا نوبت من بود كه يواش يواش لباساتو با توجه به اينكه خواب بودي عوض كنم نگران بودم كه خواب شيرينت بهم بخوره ولي بر عكس هميشه كه اگه از خواب بيدارت كنن غر غرو مي شي اون روز با چشماي خواب آلود فقط لبخند مي زدي بعدشم بلندشدي لباساي خوشگلتو پوشيدي هم پاي ما سوار ماشين شدي بايد ساعت 5 صبح توي فرودگاه مي بوديم تا پاسپورت و مدارك ديگمون را از رئيس كاروان تحويل مي گرفتيم و خودمون رو به سالن انتظار فرودگاه مي رسونديم.

خدا هميشه همراه ماست و هميشه ما رو دوست داره ولي يه لحظه هاي آدما احساس مي كنن خدا يه جور ويژه بهشون نگاه مي كنه توي اين مدت هم من اينطوري احساس مي كردم و قطعاً هم همينطور بود، توي فرودگاه نه معطلي بود و نه تأخيري. سخت بودنه ، دل كندن بابا علي از تو خيلي محسوس بود مي شد فهميد كه براش سخته 12 روز نبينتت خلاصه بعد از 20 دقيقه صحبتهاي پدرانه و پسرانه ما از گيت رد شديم و تومدام به پشت سرت نگاه مي كردي و مي گفتي "بابا نومد" و من ناراحت از اين قضيه كه چرا نشد بابا توي اين سفر همراه ما باشه باهات صحبت مي كردم تا كمي از ناراحتيت كم بشه بعدشم كه تا چشمت به چرخهاي دستي ويژه حمل بار خورد همه چي رو توي دنياي كودكيت فراموش كردي.

 

فرصتي بود تا سوار شدن به هواپيما ، از پشت شيشه به هواپيماها نگاه مي كردي و چه ذوقي داشتي خدا مي دونه و بس

 رأس ساعت 7:5 دقيقه سوار هواپيماي بوئينگ  705 هما شديم  و رأس ساعت 7:25 دقيقه صبح فرودگاه تهران را به مقصد فرودگاه جده ترك كرديم. دو ساعت و نيم پرواز ما طول كشيد و امير محمد جون در اين مدت نيمي اش به خواب بود و نيمي هم به شيطوني وقتي از شيشه هواپيما به بيرون نگاه مي كرد با تعجب به ابر و رد شدن اونا از كنار شيشه تعجب مي كرد و مي گفت "بيا بريم ابرا "وقتي باهاش صحبت كردم توجيه شد كه نمي شه از هواپيما اونم در حال پرواز خارج شد و اصلا ً نمي شه روي ابرا وايساد خدا را شكر كه اينو درك كرد و فقط به تماشاي بيرون مشغول شد.

 

ساعت 9:30 دقيقه صبح پرواز ما در فرودگاه جده پايان يافت. بعد از پياده شدن از هواپيما با تابش مستقيم خورشيد به صورتم فهميدم كه مطمئناً روزهاي گرمي را پيش رو داريم پس از همون اول به خودم قول دادم كه خيلي خيلي مواظب امير كوچولوي خودم باشم كه مبادا مريضي به سراغش بياد نوبت رد شدن از گيت هواپيما شده بود با توجه به قانون سرسختانه دولت سعودي كه خانمهاي زير 45 سال بدون همسر و محرم نمي تونن به عربستان وارد شدن مدير كاروان خودشو به من رساند و گفت كه توي پاسپورت قيد شده كه محرم شما كه به عنوان دايي معرفي كردنند كيه و اگه ازت پرسيدن كه كجاست بگو رفت من هم به اين اميد رفتم و مداركم را تحويل دادم بعد از چك كردن مدارك مامان و امير محمد وقتي پاسپورت من را ديد به من گفت محرم ، محرم من فهيميدم كه مي خواد همراه منو رو ببينه با خونسردي گفتم رفت ولي بدبختانه قبول نكرد و گير داد كه من بايد ببينمش و پاسپورتهاي ما رو گرفت و گفت منتظر باشيد اونجا بود كه متوجه شدم رئيس كاروان ما قبل از اينكه ما رو از گيت رد كنه خودش از فرودگاه خارج شده و من هيج جوري دسترسي بهش ندارم مجبور شدم منتظر بشم تا بيان دنبالمون خدا مي دونه چه ترسي توي دلم بود وقتي سالن فرودگاه را خالي ديدم. عصبي مي شدم وقتي فكرشو مي كردم 2 تا زن با يه بچه وسط اون همه مأمورهاي فرودگاه كه آدم نمي دونه خوبن يا بد و زبونشونم كه كامل نمي فهيم تنها موندن، و كسي كه مسئوليت ما رو به عهده دار از فرودگاه خارح شده .

در هر صورت بعد از 45 دقيقه معطلي آقاي عليمرداني رئيس كاروان رو ديدم كه داره سمت ما مي ياد دلم مي خواست سرش داد بزنم ولي به خودم و خدا قول داده بودم توي اين سفر هيچ اتفاقي باعث عصابنيت و ناراحتي من نشه توي دلم صلوات فرستادم و شيطون لعنت كردم و با لبخند بهشون گفتم كه اين كارشون اشتباه بوده و تا خارج شدن همه اعضاي كاروان بايد توي فرودگاه منتظر مي شدن ايشون هم پذيرفت و معذرت خواهي كرد و با آوردن پاسپورت آقاي احمدي (دايي  سوري من) و حرف زدن با مأمورا خدا رو شكر اين موضوع فيصه پيدا كرد وقتي سراغ چمدونهامون رفتم يه چرخ دستي پيدا كردم و خواستم كه امير محمد يه خورده اتفاقها و استرسهاي منو فراموش كنه سوار چرخ كردم باهاش بازي كردم تا به اتوبوس ها برسيم وقتي آومدم بيرون ديدم زوار همه توي گرما زير چادر ها موندن يه جوراي خدا رو شكر كردم كه ما زياد توي گرما نبوديم به محض سوار شدن ما توي اتوبوس ،ماشين راه افتاد و ما فرودگاه رو به مقصد مدينه ترك كرديم.....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)