اینم یه خاطره
سلام پسرم شاید بعدها وقتی به وبلاگت سر بزنی بگی چرا مامانم از من و خاطراتم کمتر می نویسه بیشتر حرفها رو تو قالب نوشته های عاشقانه برام می زاره خدا که می دونه و همینطور مطمئنم همه مامانای دنیا هم با من هم عقیده اند که هر لحظه لحظه و حتی ثانیه به ثانیه بودن با تکه ای از وجودت یه خاطرس به یاد موندی که برای همیشه توی ذهن هر مادری نقش می بنده و اگه توی پیری هم از مامانت خاطراتتو بپرسی بدون کم و کاست برات تعریف می کنه منم از این قائده مستثنی نیستم و تو و خاطراتت برای همیشه با منه گلکم....
اینم یه خاطره :
مدیر ساختمان ما آقایی به نام آقای والی دو شب پیش وقتی ایشون اومدن تا با بابا علی صحبت کنن تو پشت سر بابا وایستاده بودی به دهن اونا موقع صحبت نگاه می کردی بعدش اومدی پیش من وقتی گفتم کی بود در زد خیلی خیلی بامزه و با نمک گفتی "والی" البته بدون گفتن آقا و منم که ندید ، بدید اونقدر ذوق کرده بودم که تا وقتی بخوابیم هی ازت می پرسیدم کی بود در زد و تو هم می خندیدی و دوباره تکرار می کردی واسه این ذوق کردم که خیلی کم حرف می زنی و تنبلی توی حرف زدن و همه چی رو با ایما و اشاره و یا گفتن حرف اول اون کلمه می گی و لاغیر به خاطر همینه وقتی دیدم یه کلمه رو کامل گفتی اونم با یکبار شنیدن خیلی خدا رو شکر کردم مامان جون زودتر حرف بزن تا با همدیگه هم صحبت بشیم
دوستت دارم عزیزم