يه كار خطرناك
ديشب جايي مهمون بوديم وقتي براي خداحافظي از در خونه بيرون آمديم امير محمد از يه لحظه غفلت ما استفاده كرد و به سرعت كمي از ما دور شد تا آمدم دستش را بگيرم فكر كرد مي خوام باهاش بازي كنم شروع كرد به دويدنبه سمت خيابان اصلي خدا خيلي دوستمون داشت كه تو اون لحظه هيچ ماشيني از اونجا رد نمي شد منم كه به شدت ناراحت بودمدو تا پشت دستي بهش زدم .مطمئنم كه از اين كار من ناراحت نمي شي عزيزم چون بايد يه جوري متوجه رفتار بدت بشي خداي من حتي فكر كردن بهش تنمو مي لرزونه ، ممنون از خداي مهربونم بهترين محافظ بود در مقابل خطر جدي كه پسرمون تهديد كرد.
گر خداوند من آن است كه من مي دانم
شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی