امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

بهانه قشنگ زندگی

بشناس مرا....

1390/8/28 10:44
نویسنده : مامان مریم
258 بازدید
اشتراک گذاری

بجای دسته گلی که فردا در قبرم نثار می کنی امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن .

 

به جای سیله اشکی که فردا بر مزارم می ریزی امروز با تبسمی شادم کن .

 

به جای اون متن های تسلیت که فردا برایم می نویسی امروز با دیدنت خوشحالم کن .

 

من امروز به تو نیاز دارم نه فردا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

اشناي ناشناس/اميد/باران
29 آبان 90 13:44
ما وقت نگاه را دمی دانستیم از دانش چشمها کمی دانستیم گژتابی دست ها و بی مهری سنگ ما آینه بودیم و نمی دانستیم ****** من : دهکده ها نبض حقایق هستند او : مردم ده با تو موافق هستند ناگاه صدای خیس رعدی پیچید: با ران که بیاید همه عاشق هستند. تا پاکی و سادگی مرا پیش ببر تا کلبه ی بی ریای درویش ببر ای لهجه ی خیس ایرها ای باران دستان مرا بگیر و با خویش ببر ****** آن روز هوا هوای بی صبری شد خورشید اسیر ظلمتی جبری شد روزی که دلم هوای باریدن داشت تا اه کشیدم آسمان ابری شد ****** ما خلوت رخوت زده ی مردابیم تصویر سراب تشنگی در آبیم عالم کفنی به وسعت بی خبری است ای خواب تو بیداری و ما در خوابیم
اشناي ناشناس/اميد/باران
29 آبان 90 13:50
باران که بیاید همه عاشق هستند: ما وقت نگاه را دمی دانستیم از دانش چشمها کمی دانستیم گژتابی دست ها و بی مهری سنگ ما آینه بودیم و نمی دانستیم من : دهکده ها نبض حقایق هستند او : مردم ده با تو موتفق هستند ناگاه صدای خیس رعدی پیچید: با ران که بیاید همه عاشق هستند. تا پاکی و سادگی مرا پیش ببر تا کلبه ی بی ریای درویش ببر ای لهجه ی خیس ایرها ای باران دستان مرا بگیر و با خویش ببر آن روز هوا هوای بی صبری شد خورشید اسیر ظلمتی جبری شد روزی که دلم هوای باریدن داشت تا اه کشیدم آسمان ابری شد باران : تب هر طرف ببارم دارم دهقان : غم تا به کی بکارم دارم درویش نگاهی به خود انداخت و گفت من هرچه که دارم از ندارم دارم ما خلوت رخوت زده ی مردابیم تصویر سراب تشنگی در آبیم عالم کفنی به وسعت بی خبری است ای خواب تو بیداری و ما در خوابیم تا گریه طلسم درد را می شکند دل حرمت آه سرد را می شکند در یای هزار موج طوفان خیز است اشکی که غرور مرد را می شکند آئینه ی باورم مرا خنجر زد آن نیمه ی دیگرم مرا خنجر زد تاریخ هزار دیده هابیل گریست وقتی که برادرم مرا خنجر زد صد بار به سنگ بار به سنگ کینه بستند مرا از خویش غریبانه گسستند مرا گفتند همیشه بی ریا باید زیست آئینه شدم باز شکستند مرا در عشق اگر عذاب دنیا بکشی با اشک به دیده طرح دریا بکشی تا خلوت من هزار غربت باقی است تنها نشدی که درد تنها بکشی امروز بیا ترانه خوتنی بکنیم با سبزه و آب همزبانی بکنیم عیدست و غبار غم گرفته ست دلم ای اشک بیا خانه تکانی بکنیم تا عشق تو داغ بر جبین می ریزد چشمم همه اشک آتشین می ریزد هجران تو را اگر شبی آه کشم خاکستر ماه بر زمین می ریزد یک عمر به هر بهانه زخمم می زد با خنجر و تازیانه زخمم می زد یک سو غم دوست بود و یک سو غم نان با تیغ دو دم زمانه زخمم می زد امشب دلم از آمدنت سر شار است فانوس به دست کوچه ی دیدار است آن گونه تورا در انتظارم که اگر این چشم بخوابد آن یکی بیدار است ما ریشه ی لحظه های بی بنیادیم ما خاک عبور نا کجا آبادیم ما فلسفه ی گذشتن از خویشتنیم بادیم و اسیر هرچه بادا بادیم روح سحری ناز دمیدن داری مثل غزلی تازه شنیدن داری ای قصه ی روزهای من بودم وتو آنقدر ندیدمت که دیدن داری شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او شد با شب و گریه روبرو عاشق او پایان حکایتم شنیدن دارد من عاشق او بودم و او عاشق او .... ای کاش حدیث کوچ باور می شد دیواره ی هرقفس پر از در می شد من مانده ام و خیال پروازی سبز ای کاش شبی دلم کبوتر می شد با خویش همیشه دشمنی ای دل من چون سایه به دنبال منی ای دل من هر چند که از سنگ تو را ساخته اند یک روز تو ام می شکنی ای دل من چون غربت آفتاب خونین کفنم با سرخ ترین واژه ها هم سخنم این شعر تمام حرفهایم را گفت دلتنگ ترین شاعر این شهر منم دل عشق پر از رنگ وریا دوست نداشت یک لحظه تورا زمن جدا دوست نداشت ای آینه دار خلوتم باور کن اندازه ی من کسی تورا دوست نداشت با جمله ی ندان جهان همکیشم خیام ترانه های پر تشویشم انگار شراب از آسمان می بارد وقتی که به چشمان تو می اندیشم دیری است که آتش از تنم می ریزد صد حنجره خون از سخنم می ریزد با بار غمی که روی دوشم مانده ست بر کوه اگر تکیه کنم می ریزد خورشید نشانی ز چراغم نگرفت باران خبری از دل داغم نگرفت عمری به دلم وعده ی رفتن دادم افسوس که مرگ هم سراغم نگرفت بر تارک هفت آسمان چون تاج است در حادثه حلاج تر از حلاج است آن سایه که ایستاده فانوس بدست نوریست که خورسید به او محتاج است در حنجره ام شور صدا نیست رفیق یک لحظه دلم ز غم جدا نیست رفیق بگذار که قصه را به پایان ببرم آخر غم من یکی دو تا نیست رفیق پیراهن خیس ابر تن پوش من است صد باغ تبر خورده در آغوش من است این زندگی کبود – این تلخ بنفش زخمی است که سالهاست بر دوش من است